اوقاتِ خوشِ آن بود که با دوست به سر شد / باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
حافظ
حمید جان دوستِ بسیار خوبم، سلام. هم اینک ویدئو کلیپِ ارسالىِ شما را دیده ام و حال که این کلمات را می نویسم اشک تمامِ چهره ام را فرا گرفته است،هر چند که در طولِ تماشاىِ این کلیپ هم به همراهِ تماشاگرانِ آن نه به آرامی که به های های گریستم . هجومِ اشک و هجومِ خیال. این ویدئو مرا به شهریور ماهِ سالِ گذشته بُرد که در بیمارستانی کنارِ بسترِ عزیزی بودم که مرگ، مرگِ راهزن ، چندی جانِ سوخته ىِ عاشق اش را در کمین نشسته بود و خوب به خاطر دارم که در آن لحظاتِ سخت و جانفرساىْ چشم در چشمم دوخت و گفت ” می دانی، حالا می فهمم که همه ىِ آنچه از سر گذرانده ام – از سر گذرانده ایم – جز روزها و سال هایی که با عزیزانم سپری کردم هیچ است ، کشک است ! بنابرین از ما که گذشت،شما قدرِ یکدیگر را بدانید.” یکی دو هفته ای بیش نگذشت که مرگ در پگاهِ یک روزِ پاییزی او را با خود برد… به راستی،منطقِ زندگی و انسان بودن ، فراسوىِ همه ىِ پیچیدگی ها،قیل و قال ها و هنگامه ها چقدر ساده و روشن است. ما به جهان آمده ایم تا عاشقانه دوست بداریم و دوست داشته شویم و این نکته ىِ روشن تر از آفتاب را همه ىِ ما از خاطر برده ایم. باری دیدنِ این کلیپ با آن پیامِ بلندِ انسانی اش فرصتی فراهم آورد تا لحظه ای درنگ کنم و زندگی را از چشم اندازی دیگر بنگرم. و هم اکنون می اندیشم که ما بدونِ عشق و عدالت و آزادی رستگار نخواهیم شد حتا اگر تمامىِ جهان از آنِ ما باشد…دیگربار،دستِ پُرمحبت ات را به گرمی می فشارم.